گئورک لوكاچ

 فیلسوف، نویسنده، منتقد ادبی و تئوریسین و مبارز کمونیست مجار، کمیسر فرهنگ و آموزش در جمهوری شورایی مجارستان در ۱۹۱۹ و از سران انقلاب ۱۹۵۶ مجارستان بود.
از لوکاچ آثاری در زمینه‌ی تئوری مارکسیستی زیبایی‌شناسی که با کنترل سیاسی هنرمندان مخالف بود، دفاع از انسانیت و تشریح مفهوم ازخودبیگانگی برجای مانده‌است. او یکی از بنیانگذاران مارکسیسم غربی بود.
لوکاچ در ۱۳ آوریل ۱۸۸۵ در بوداپست در خانواده‌ای بانکدار و موفق متولد شد. پدر لوکاچ در ۱۸۹۰ لقب بارون دریافت کرد که قابل ارث دادن به فرزندان بود و بدین ترتیب آنها از طبقه‌ی اعیان به‌شمار می‌رفتند. لوکاچ به مدرسه‌ی کلیسای لوتریان رفت و رسماً در سال ۱۹۰۷ به ایمان لوتری تغییر دین داد. او پی‌اچ‌دی خود را در ۱۹۰۶ در علوم سیاسی از دانشگاه کُلُژوار و پس از ارائه‌ی بخش‌هایی از نوشته‌هایش در تاریخ مدرن درام در ۱۹۰۹ از دانشگاه بوداپست نیز دکترا دریافت کرد. او در محافل روشنفکری بوداپست، برلین، فلورانس و هایدلبرگ کار و مشارکت داشت.
اصلی‌ترین تأثیر فلسفی لوکاچ مربوط به حوزه‌ی آلمان است. او در حلقه‌ی فکری هایدلبرگ که ماکس وبر در طول سالیان ۱۹۰۶ تا ۱۹۲۸ به دور خود گرد آورده بود شرکت داشت. برجسته‌ترین اثر لوکاچ پیش از پیوستن او به مارکسیسم، نظریه‌ی رمان است که تحت تأثیر نظریات اعضای آن حلقه نظیر جورج زیمل صورت گرفته‌است. آنها نگرش انتقادی سنگینی نسبت به مدرنیته‌ای که عقلانی و بی‌روح دیده می‌شد شکل داده بودند، به همراه تأکیدی نوکانتی بر تمایز شدید بین واقعیات و ارزش‌ها، به‌طوری که ارزش‌های صحیح از دستیابی به تحقق عملی ناتوان انگاشته می‌شدند.
تصمیم لوکاچ برای پیوستن به حزب کمونیست جدید در دسامبر ۱۹۱۸ و مشارکت او در تلاش بی‌ثمر برای به‌دستگیری قدرت در اوایل سال ۱۹۱۹ منجر به بروز این ایده در او شد که بالاخره این تناقض «تراژیک» حل خواهد شد، یعنی انقلاب سوسیالیستی می‌تواند منجر به تشکیل جامعه‌ای شود که از ویژگی‌های ناسازگار سرمایه‌داری مدرن رنج نخواهد برد.
او پس از شکست ۱۹۱۹ تبعید شد و در مابقی زندگی‌اش چهره‌ای اصلی در جنبش کمونیستی جهان بود. درواقع او تا زمان کسب شغل دانشگاهی پس از بازگشتش به مجارستان در ۱۹۴۵، مأمور حزبی بود.
بحث و جدل در زندگی از او کمونیستی سرسخت ساخته بود. در ابتدا او به عنوان یک «کمونیست چپ» در جناح انترناسیونال کمونیست خواهان حمله بی‌امان انقلابی علیه کاپیتالیسم بود. تاریخ و آگاهی طبقاتی لوکاچ که حاوی امیدهایی مسیحایی و ملهم از پایبندی شدید او به کمونیسم است، کتابی است که به‌طور جدلی ساخته و پرداخته شد. اگرچه تاریخ و آگاهی طبقاتی اثر عظیمی بر حیات فکری آلمان در دوره‌ی جمهوری وایمار داشت. لوکاچ سریعاً شروع به فاصله گرفتن از کتابش کرد، در حالی‌که اصرار داشت دلایل او برای چنین کاری صرفاً فلسفی بوده‌اند. البته او به دیدگاه‌هایی که برای اولین بار در اواسط دهه‌ی ۱۹۲۰ تنظیم نموده بود وفادار ماند. ایده‌هایی که در تقابلی سخت با نوشته‌های جوانی‌اش بودند و شامل تأکیدی بر ویژگی‌های مثبت تمدن بورژوازی و نیز پیوستگی میان آنها و خصوصیات جامعه سوسیالیستی بود، هرچند چنین کاری در آن زمان از نظر سیاسی عملی خطرناک بود.
در ۱۹۵۶ او به انقلاب مجارستان علیه حکومت استالینیستی پیوست و پس از شکست این شورش، گرچه او دیگر جایی در حزب کمونیست نداشت، اما مجاز به ادامه‌ی زندگی در بازنشستگی و ادامه‌ی کارهای ادبی و تئوریک سیاسی خود شد. برخی از مفسران معتقدند که در آخرین سال‌های پیش از مرگش در ۴ ژوئن ۱۹۷۱، لوکاچ تحت تأثیر شورش‌های دانشجویی در غرب و در واکنش به هجوم ۱۹۶۸ به چکسلواکی، در حال رجوع به مارکسیم انقلابی‌تر جوانی‌اش بود.