دربارهی کتاب
در بخشي از کتاب ميخوانيم: «چشمانم را بستم، نفس عميقي کشيدم. دستم را روي پيانو گذاشتم و نُت اول آمد، نُت دوم، نُت سوم، فراز و فرود. موتسارت فکر ميکرد بعد از اين آهنگ ميميرد و مرد. خرافه هميشه خرافه نيست. اينکه پدر شايان ميگويد خوابيدن، سخت نيست... خوابهايي که ميبينم سخت است. پيانو زدن سخت نيست...ولي چيزي که ما را به پيانو زدن واميدارد سخت است. نُتها ميآمدند و ميرفتند. انگشتانم پيانو را نوازش ميکرد. انگشتانم انگار پرش ميکرد. از يک کليد روي کليدي ديگر، از کليد سفيد روي کليدِ مشکي تند و تند! اگر يک لحظه توقف ميکردم انگار نفس شايان متوقف ميشد. اگر يک لحظه توقف ميکردم، انگار آن بچه زير لحافش تمام ميکرد. انگار پيانو زدن من به نوعي با تنفس او مربوط بود و داشتم رکوييم ميزدم. در کمال تعجبِ پدر شايان، براي دخترم عادي بود. اين چند شب به اندازه کافي مارش عزاي رکوييم را شنيده بود. اما پدر شايان با چشمان باز از سر تعجب بالاي سر من ايستاده بود و به انگشتانم نگاه ميکرد و ميگفت: اين انگشتان يک حرفهاي است. اين پيانو زدن يک حرفهاي است. شما دروغگو هستيد خانم! اين از قيافه عوض کردنتان، اين از مو رنگ کردنتان. اينکه خود را به قيافه مادر شايان در آوردهايد. اينکه ميگوييد پيانو نميدانيد. هميشه فکر ميکردم مرجان مفتخر يک زن ساده نقاش است. يک زن ساده و صميمي. يک زن کمي خجالتي. ولي زني صادق. من فکر نميکردم شارلاتان باشد! با بچه من چکار داريد؟»