دربارهی کتاب
مارتين مکدونا متولد 1970 است در لندن؛ نوجوانِ چهاردهسالهاي بود که
با ديدنِ نمايشي از ديويد ممِت، «بوفالوي امريکايي»، تصميم گرفت نويسنده بشود.
درس را رها کرد و طي هشت سالِ بعدش صد و خُردهاي قصه و طرحِ فيلمنامه نوشت و
براي هر جا به ذهنش ميرسيد، فرستاد؛ همهشان رد شدند.
در بيست و چهارسالگي هنوز داشت با مقرري هفتهاي پنجاه دلارِ دولت سَر ميکرد که
تصميم گرفت نمايشنامه بنويسد. دورهاي هر روز صبح پا شد و تا بعد از ظهر کار کرد،
بعد هم تا آخرِ شب مينشست پاي تلويزيون به ديدنِ سريالهاي شبکههاي مختلف
تا براي گرهافکني و به جانِ هم انداختنِ شخصيتها، ايده بگيرد.
نتيجه اين که ظرفِ نُه ماه، هفت نمايشنامه نوشت؛ از يکيشان راضي نبود
اما ششتاي باقي در همين مدتِ کوتاه بدل به کلاسيکهاي تئاتر انگلستان شدهاند
و دستکم اوليشان، «ملکهي زيبايي لينِين» از بهترين نمايشنامههاي
همهي اعصار خوانده شده. بعدِ آن فقط دو نمايشنامهي ديگر نوشته و
يک فيلمِ کوتاه و دو فيلمِ بلند ساخته. يکبار سرِ مصاحبهاي در پاسخ به اين پرسش
که چرا اين سالها کم کار شده جواب داد چند تا فيلمنامهي آماده براي فيلمبرداري دارد
اما دلش نميخواهد بسازدشان، چون هنوز پير نشده و الان وقتِ سفر کردن و
خوش گذراندنش است، بعدترها هم ميشود نمايشنامه نوشت و فيلم ساخت.
| مراسمِ قطعِ دست در اسپوکن تا اينجا آخرين نمايشنامهي مکدونا است
که سال 2010 در امريکا اجرا شد، روايتِ خونسردانهاش از دروغ و قساوت و شوخطبعي.
قهرمانش از کلِ دنيا فقط يک چيز ميخواهد، دستش را که در نوجواني قطع شده،
و براي پس گرفتنِ اين دست حاضر است هر کاري بکند.