دربارهی کتاب
در مثل درهاي معمولي باز نشد. شبح عبوسي بازش کرد. آرام اما کامل. انگار ميخواست فضاي تاريک و خالي زندگي را نشانم بدهد. جوري نگاهم کرد که آنجا بودنم بيمعنيترين کار دنيا به نظر ميآمد. از فرزانه گفتم و اين که براي کار آمدهام، و کمي عقب رفتم. شبح از در جدا شد و رفت داخل. راهرو تاريک و باريکي بود. فکر کردم اگر پايم را بگذارم تو، چند خفاش بالاي سرم جيغ ميکشند ميپرند اين طرف آن طرف و کلهام به يکي از تار عنکبوتهاي غولآسا گير ميکند. به سرم زد در را ببندم و برگردم. اما اين کار را نکردم. آدمش نبودم. کاري را که شروع ميکردم تا ته ميرفتم .