دربارهی کتاب
سه رومانيايي ساکت ميشوند. ميشل کريستيانوِ پير با بيصبري تمام مشتش را گره ميکند. خانهي فِدور مثلِ طعمهاي که از لانهاش سرک ميکشد، کمکم از تاريکي بيرون ميآيد. جنگي که آخروعاقبتش با شکست گره خورده، شور و هيجاني برايش نگذاشته. آمده پيش آلمانها تا تسويهحساب شخصي کند: همسايهشان فِدور براي دخترش، بچه ساخته. کُپففف فکر ميکند «خيلي سخته مجبور باشي با آدماي ابله و وحشي بميري. آخرشم… هدف مهمه، نه اونايي که واسهش زحمت ميکشن!» باعصبانيت عينک تکچشمياش را روي چشمِ خستهاش تنظيم ميکند: «چه پُزي… چه افادهاي!» پوتينهايش بهدقت واکس خوردهاند، دکمهها و کمربندش توي شب برق ميزنند، قشنگترين لباسش را پوشيده، لباسِ مهماني: صحبتِ مردن است. فقط کاش ميتوانست جلوِ لرزيدن عصبي لبهايش را بگيرد، جلوِ لکنت زبانش و اين ميلِ بياندازه به شاشيدن را… اما اينها مهم نيستند. انگار به او وحي شده، براي هر اتفاقي آماده است، کاملاً توي نقشش فرو رفته. فقط چند دقيقه کافي است تا عصبانيت پيشوا روستاي پلوتسي[1] را به خاکستر تبديل کند. واقعاً روستاي قشنگي است؛ وسط جنگلي در دامنهي رشتهکوه کارپات[2]، با چشماندازي آرام و ساده… درختهاي کاج بوي خوبي ميدهند و يواش در گوش هم پچپچ ميکنند. خانهها پنجرههاي کرکرهاي قرمز دارند؛ قرمزيشان لابهلاي اينهمه سبز، به چشم مينشيند. بيشترِ پنجرههاي اتاقهاي زيرشيرواني را شکل قلب درآوردهاند. ولي نبايد گول ظاهر را خورد. اين روستا موذي است، خائني است که دستش را رو نميکند، روراست نيست. يعني مردمش با شنيدنِ سروصداي تفنگهاي ارتش روس جرئت نکردند درگير شوند؟ جرئت نداشتند بزنند به گروهانِ محلي اس.اس. و مثل گلهي گوسفند تارومارشان کنند؟ نميتوانستند جسارت به خرج دهند و دور چاههاي نفت حلقه بزنند؛ آن هم درست موقعي که آدمحسابيهاي خيرخواه ميخواستند چاهها را آتش بزنند تا دستِ دشمن بهشان نرسد؟ اما چاههاي لعنتي که با صبر کردن چيزي از دست نميدادند. بـا دستور کُپففف، ظرف چند دقيقه، ريشسفيدهاي ده ــ شهردار و رئيس پالايشگاه و صاحبامتياز روزنامهي محلي آن اَوان[3] و مأمور پليس و چند نفر از اعضاي قابل اعتمادشان، بهخصوص آنها که تازه از زندان آزاد شدهاند ــ هوشوحواسشان برميگردد و قضيه را جدي ميگيرند. تعدادشان کم است، اما خوب مسلح شدهاند. هدفشان هم که آسان است؛ آتش زدنِ چاهها. بعد هم فرار. پانايي صورتِ قلمبه و مبهوتش را برميگردانَد طرفِ کُپففف: دهاني باز، با لثههاي بيدندان و پر از تُف. کُپففف چندشش ميشود و ميگويد: «احمق، چه آبي از لبولوچهش راه افتاده.» پانايي زوزه ميکشد که: «بري»