دربارهی کتاب
داستان «سيارهي آقاي سملر» در نيويورک ميگذرد، در اواخر دههي شصت ميلادي، زماني که جوانان و دانشجويان در سراسر جهان، از جمله در ايالات متحده، سر به طغيان برداشتهاند. سملر که از بازماندگان هولوکاست به حساب ميآيد، در سالهاي 1960 هرازچندگاهي بهعنوان روشنفکر در دانشگاه کلمبيا سخنراني ميکند. او ثبتکنندهي ديوانگي است؛ فردي پرهيزکار و متمدن که ميان جمعي ديوانه با روياي فرود آمدن در ماه و داشتن آيندهاي روشن و برخورداري از امکانات بيپايان گرفتار شده است. سملر کمابيش براي حال و روز همه تأسف ميخورد و عميقاً دل ميسوزاند. از نگاه او تجمل و خوشگذرانيهاي زياد و تنآسايي فقط به رنج بيشتر آدمي دامن زده است. سملر در کشتوکشتار نازيها هم بهلحاظ جسماني صدمه ديده و هم بهلحاظ رواني. بينايي يک چشمش را از دست داده و در عين حال نسبت به محيط اطراف خودش احساس بيگانگي ميکند. «سيارهي آقاي سملر» در سال 1970 منتشر شد و يک سال بعد جايزهي کتاب ملي آمريکا را نصيب نويسندهاش، سال بلو، کرد. اين سومين بار بود که بلو اين جايزه را به خانه ميبرد. پيشتر در سالهاي 1954 و 1965 نيز همين جايزه براي کتابهاي «ماجراهاي اوگي مارچ» و «هرتزوگ» به بلو تعلق گرفته بود. شش سال بعد از انتشار «سيارهي آقاي سملر» هم جايزهي نوبل ادبيات به بلو رسيد تا مؤفقيتهاي اين نويسندهي آمريکايي تکميل شود، گو اينکه همان سال، پوليتزر را نيز بابت «هديهي آقاي هامبالت» به خانه برده بود. «سيارهي آقاي سملر» با ترجمهي منصوره وحدتي احمدزاده از سوي انتشارات افراز منتشر شده است. احمدزاده پيشتر «و اين حقيقت» را از بلو ترجمه کرده بود که آن نيز از سوي انتشارات افراز روانهي بازار کتاب شده بود. با هم پارهاي از کتاب «سيارهي آقاي سملر» را ميخوانيم:
سملر احساس کرد که از درون فروميريزد. قلبش ريخت. همچون يقيني مثل ايمان، مثل قانون طبيعت و افتادن سنگ و به هوا برخاستن بخار، ميدانست که آن سارق براي رفتن به جايي، ديدن زني يا رفتن به خانه سوار اتوبوس نشده است. هرچند اينطور وانمود ميکرد. اگر چنين بود قطعاً سوار تاکسي ميشد. از پس ِ هزينهاش برميآمد. آقاي سملر که بلندترين مرد اتوبوس بود، البته بهجز سارق، حالا داشت به پايين و به شانههاي او نگاه ميکرد و متوجه شد يک نفر را روي صندلي بزرگ عقب اتوبوس گير انداخته است.