دربارهی کتاب
مديريت استراتژيک فرايندي است که با آن مديران استراتژيهايي را تدوين و اجرا ميکنند تا به عملکرد بالايي دست يابند و مزيت رقابتي پايدار خلق کنند. تمرکز مولفان اين کتاب بر تصميماتي است که توسط مديران اجرايي ارشد، رؤسا، و مديران عالي، و همچنين مديران سطوح مياني و پايين شرکتها و واحدهاي کسبوکار گرفته ميشوند، و اينکه چگونه در طي زمان آن تصميمات تبديل به استراتژيهايي ميشوند که بر عملکرد شرکت تأثير ميگذارند. اهداف اصلي اين کتاب عبارتاند از: 1) بسط درک خوانندگان از فرايند مديريت استراتژيک و 2) فهم اينکه چگونه و چرا برخي شرکتها از عملکرد بالاي پايداري برخوردارند و برخي ديگر اينگونه نيستند.
احتمالاً هر مدير و استاد دروس کسبوکار با اين جمله موافق است که «منبع حياتي براي شرکت .... مدرن مهارت مديريت ارشد است.» ولي، بيشتر کتابهاي درسيِ مديريت استراتژيک شرکتها را به عنوان يک «مفهوم انتزاعي مجرد» تلقي ميکنند، و توجه اندکي به مديران مياني و اجرايي معطوف ميدارند که تصميمات آنها سنگ بناي استراتژيهاي شرکتها هستند. در نتيجه، ما ميمانيم و يک تناقض: از يک سو اذعاني ضمني به اهميت مديران مياني و اجرايي، ولي از سوي ديگر توجه اندک متون مديريت و کسبوکار به نقشهاي مديران، چگونگي تصميمگيري مديران، و دانش و يادگيري که براي مديران در هدايت موفق شرکتها در محيطهاي پوياي کسبوکار بسيار ضرورياند. هدف اين کتاب پر کردن اين شکاف حياتي است.
حوزه مديريت استراتژيک حوزهاي ميانرشتهاي است، و بر اساس چندين رشته ديگر بنا شده است، برخي از تأثيرگذارترين و شناختهشدهترين منابع نظري، مانند استراتژي رقابتي مايکل پورتر، در اقتصاد خرد و اقتصاد سازمان صنعتي قرار ميگيرند. بنا به اين ديدگاه، عملکرد شرکت عمدتاً تابعي است از ساختار صنعت و ميزان رقابتي بودن يک صنعت. اين نوع تفکر به بسياري از انتظارات رايج منتهي ميشود، براي نمونه اينکه شرکتهاي فعال در صنايع کمتر رقابتي از عملکرد بالاتري نسبت به شرکتهاي فعال در محيطهاي به شدت رقابتي برخوردارند.
اين کتاب اينگونه توصيف اقتصادي و ساختاري از عملکرد شرکت را نيز مورد بررسي قرار ميدهد، ولي فرض اساسي ما اين است که وظيفه مديريت استراتژيک نه تنها ساختاري بلکه مديريتي نيز ميباشد. استدلال کتاب اين نيست که ساختار صنعت بياهميت است- در واقع، دو فصل (فصلهاي 4 و 5) به شيوههاي تفکر در باره ساختار صنعت و تحليل آن اختصاص دارند. ولي، ما با اين پيشفرض آغاز ميکنيم که تفکر مديريتي درباره اينگونه موضوعات، و همچنين تصميمگيري مديريتي اهميتي بنيادين براي موفقيت کسبوکارها دارند.
دليل ديگري که بسياري از کتابهاي استراتژي تمايل به ديدگاه ساختاري بجاي مديريتي دارند اين است که «متغير انساني» گمراهکننده و براي مطالعه دشوار است. همانگونه که نظريهپرداز سازمان جيمز تامپسون توصيف کرده است:
عامل انساني پديدهاي چندبعدي است که در معرض تأثير متغيرهاي بسيار فراواني قرار دارد. تفاوت در تمايلات دامنه وسيعي دارد، و الگوهاي رفتارهاي اکتسابي ... کاملاً متنوع]اند[. نه ما و نه سازمانها دادهها يا محاسبات کافي براي درک کامل پيچيدگي اعضاي سازمانها را نداريم.
در اين اواخر، پيشرفت در تحقيقات مديريت، به ويژه تلاشهاي صورت گرفته براي فهميدن شناخت مديريتي و سازماني، براي ما فرهنگ لغات، تعابير و متغيرهاي کليدي، و ابزارهاي روششناختي فراهم کردهاند تا بفهميم چگونه مديران اجرايي ارشد و ديگر مديران اطلاعات را پردازش ميکنند، تصميمگيري ميکنند، و از تصميماتي که ميگيرند ميآموزند. کتاب پيش رو اين پيشرفتهاي پژوهشي را با يکديگر تلفيق ميکند تا مديران اجرايي ارشد و ديگر مديران را در کانون فرايند مديريت استراتژيک بنشاند.
در هسته تاکيد ما بر تفکر مديريتي مفهوم مدلهاي ذهني قرار دارد، که پيتر سِنگه آنها را به عنوان «فرضياتي که عميقاً ريشه دوانيدهاند، تعميمها، يا حتي تصاويري که بر چگونگي درک ما از جهان و نحوه عمل ما تأثير ميگذارند» تعريف کرده است. تفکر مديريتي- که در درون مدلهاي ذهني احاطه شده- بر تصميمگيري استراتژيک و اقداماتي که شرکتها انجام ميدهند تأثير ميگذارد. مدلهاي ذهني مديران از وضعيتهايي که با آنها مواجه ميشوند، تعيين ميکند که آيا يک موضوع يا وضعيت استراتژيک خاص مورد توجه قرار خواهد گرفت، چگونه تفسير و درک خواهد شد، و چگونه به اين وضعيت پاسخ داده خواهد شد. از اين رو مطالعه تفکر مديريتي کمکي است به تشريح اينکه چرا برخي از مديران به موضوعات مهم کسبوکار توجه ميکنند و برخي ديگر اينگونه نيستند، چرا برخي از مديران تفسير صحيحي از اين موضوعات دارند و برخي ديگر نه، و چرا برخي از مديران واکنش مناسبي به اين م