دربارهی کتاب
«سالها پيش، موقعي که ديگر داشتم پا به سن بلوغ ميگذاشتم، ديروقت از ميدان پيراميد ميگذشتم تا به کنکورد بروم که يکهو اتومبيلي از تاريکي بيرون آمد. اول خيال کردم از بغلم رد ميشود. ولي بعد، درد شديدي ار قوزک پا تا زانويم احساس کردم. افتادم روي پيادهرو. ولي توانستم بلند شوم. اتومبيل از مسيرش خارج شده و با سروصداي خرد شدن شيشهها، به يکي از تاقهاي هلالي ميدان خورده بود.»
داستان «تصادف شبانه» با چنين آغازي خواننده را به دنياي راوي بينام خود ميبرد. راوي از گذشتهي خود ياد ميکند و در اين يادآوري از گذشتههاي دورتر حرف ميزند. تصادف شبانهي آغاز داستان دروازهاي براي راوي باز ميکند که رنگها، بوها، آدمها و نشانيهاي گذشتهاش را با عبور از آن پيدا کند.
بعد از تصادف، راوي به دنبال زني ميرود که رانندهي ماشين بوده و در مسير پيدا کردن زن گاهوبيگاه به خاطرات کودکياش گريز ميزند و با نخي نامرئي ماجراها و حوادث زندگياش را به يکديگر گره ميزند. و در نهايت با پيدا کردن زن بوري که زخمي روي پيشاني دارد اين اتصال را از بين ميبرد.
پاتريک موديانو با چنان دقتي آدمها و حادثهها را به روايتش وارد ميکند و با چنان وسواسي از آنها حرف ميزند که خواننده تا پايان داستان انتظار دارد تکليف همهي آنها بالاخره جايي روشن شود. راوي پاتريک موديانو بعد از تصادفش در شب، همهي آدمها را بههم مربوط ميداند و همهي مکانها را آشنا ميبيند و همهي عطرها را يادآور خاطراتي موهوم از کودکي يا از دورهاي فراموششده در زندگي ميپندارد. و در پي اين تلقي، ساعتها و روزها و شبها به دنبال کساني است که قسمت فراموششدهي يادهايش را بههم وصل کرده و دنيايي روشنتر برايش بسازند. راوي حس ميکند از بخش بزرگي از زندگياش که مثل پايهي محکمي زير شنهاي روان است، اطلاع ندارد. و داستان «تصادف شبانه» روايت تقلاهاي اوست براي رسيدن به آن پايهها.
«فراموشي» تمام چيزي است که راوي داستان پاتريک موديانو را ترسانده. تلاشها، دلخوشيها، شبگرديها، توهمها و سماجتهاي جوان بيست و يکسالهاي که هنوز به سن بلوغ نرسيده، همه ناشي از وحشتي است که تنهايي راوي را دردناکتر ميکند و حتا به يادآوري آدمهايي در زندگياش وا ميدارد که شايد تنها يکبار آنها را توي کافهاي پرتافتاده ديده است. و همهي اين حساسيتها، در نهايت با خونسردي عجيبي پايان ميگيرد که در آن راوي ديگر به دنبال جواب اصليترين دلمشغوليهايش هم نيست. آدمها و اسمها و بوها و روستاها و شهرها و صداها ناگهان به خود وا گذاشته ميشوند و راوي دوباره در تنهايي مرموز زني غرق ميشود که ميتوانست جواب تمام سؤالها باشد. گويا راوي هم فراموش ميکند و در نهايت «فقط طوطيها هستند که به گذشته وفادار ميمانند.»