ادبیات روسیه (3) فئودور داستایفسکی
1400/02/15 12:53:31
نیچه داستایفسکی را ژرفترین روانشناس ادبیات جهان و «معلم بزرگ» خود خوانده است، البته این گفته بسیار فروتنانه است و این دو نابغه را میتوان بیشتر برادران فکری بنامیم با سرنوشتهایی به یک میزان تراژیک و خارقالعاده.
«ظاهراً محال است بتوان از نبوغ داستایفسکی سخن گفت، بیآنکه واژهی جنایتکارانه وارد بحث شود. منتقد برجستهی روس مِرِشکوفسکی در پژوهشهای گوناگون خود دربارهی نویسندهی «کارامازوفها» بارها از این واژه استفاده میکند. او آن را در معنایی دوگانه به کار میبرد: نخست در رابطه با خود داستایفسکی و کنجکاوی جنایتکارانهی شناخت در وی و دیگر در بحث از موضوع این شناخت، یعنی قلب انسان که پنهانترین و جنایتکارانهترین احساسات آن را داستایفسکی از خفا بیرون آورده است. مرشکوفسکی میگوید:
«وقتی انسان داستایفسکی میخواند، گاه از اشراف مطلق وی، از نفوذ او در وجدان اشخاص، وحشت میکند. در آثار وی با افکار پنهان خود مواجه میشویم، همان افکار که نه تنها در برابر دوستانمان، بلکه نزد خود نیز هرگز به وجودشان اعتراف نمیکنیم.»
توماس مان معتقد است نوشتههای داستایفسکی شعر روانشناسانه به عامترین معنای کلمه است، اقرار و اعترافی هولناک، گشایش کامل اعماق جنایتکارانهی وجدان خویش.
تردیدی نیست که ضمیر ناخودآگاه و حتی خودآگاه او آن آفرینندهی غولآسا همواره سخت از احساس گناه، احساس جنایتکاری، رنج میبرد و سبب آن فقط وسواس بیماری نبود. علت را باید در بیماری «مقدس» وی سراغ گرفت، در عرفانیترین بیماری، یعنی صرع. داستایفسکی از جوانی به آن مبتلا بود، اما محاکمهی ظالمانهای که سال ۱۸۴۹ در 28 سالگی به جرم توطئهی سیاسی علیه او ترتیب دادند و شوک ناشی از حکم اعدام بیماری را شدتی هولناک داد. وقتی در آخرین لحظه بخشوده شد و حکم اعدامش به چهار سال حبس با اعمال شاقه در سیبری تقلیل یافت، پای تیرک اعدام ایستاده و چشم به چشمان مرگ دوخته بود. به عقیدهی داستایفسکی، صرع وخیم وی اینک عاقبتی جز تحلیل کامل قوای روحی و جسمی او، جز مرگ و جنون، نداشت. حملهی صرع بیش و کم یک بار در ماه بر او عارض میشد، اما گاهشمار آن فزونی میگرفت و به دو بار در هفته نیز میرسید. داستایفسکی مکرر آن را توصیف کرده است، هم به صورت گزارش مستقیم و هم با مبتلا کردن شخصیتهای رمانهایش به صرع. شخصیتهایی که از منظر روانشناسی شایان توجه ویژهاند: سمِردیاکوف نفرتانگیز؛ پرنس میشکین، قهرمان رمان ابله و کریلوف نیهیلیست افراطی در جنزدگان. طبق توصیف داستایفسکی صرع دو جنبهی منحصر به این بیماری دارد. یکی احساس شادی بیاندازه، شهود درون و شعف فوقالعاده است که لحظاتی چند به بیمار دست میدهد، پیش از آنکه تشنج با فریادی مبهم و بهیمی آغاز شود. جنبهی دیگر افسردگی بیحد است و غم عمیق، تنهایی و خلأ مطلق روحی که پس از حمله به بیمار روی میآورَد.
چنانکه داستایفسکی میگوید، شادی صرع چنان شیرین و عمیق است «که میارزد اگر انسان ده سال از عمر خود یا حتی همهی زندگیاش را بدهد تا چند ثانیهای طعم سعادت آن را بچشد.»
داستایفسکی برای شناساندن خویش هرگز به خود زحمت نداده است و او تنها کسی بود که قصد خود را جز به وسیلهی آثار کاملش فاش نکرد. مردی ساکت وگوشهگیر بود و فقط در جوانی دوستانی داشت، همان دوگانگی حقیقت و حدس و گمان که هالهای به دور تصاویر برجستهی زندگی هومر، دانته و شکسپیر کشیده به او نیز چهرهای غیرخاکی بخشیده است، پس لازم است تنها و بدون راهنما و کورمال کورمال به هزارتوی دل او راه یابد و هرقدر عمیقتر در وجود او پیش رویم خود را عمیقتر حس خواهیم کرد، زیرا که او بیش از هرکس و تا به آخرین حد انسان است. سیر و سلوک در آثار او از میان جهنمهای گناه و برزخهای هوس و از میان تمام مراحل عذاب زمینی میگذرد، راه تاریک است و باید در آتش اشتیاق و حقیقتجویی بسوزیم.
منظرهای اصیل وحزنانگیز نمایانگر ژرفای چهرهی اوست، همهچیز تیره و خاکی و فاقد زیبایی است، زندگی ازآنرو او را سخت چکشکاری کرده که میخواسته از او شخصیتی جاودانه بسازد. آگاهی سحرآمیز درون داستایفسکی تقدس و معنای حزنانگیز و وحشتناک دست سرنوشت را احساس میکند. مشقت او تبدیل به عشق به رنج کشیدن میشود و با آتش گاه عذاب خویش عصر و زمانهاش را به آتش میکشد.
زندگی او را سه بار به اوج میکشد و سه بار هم بر زمین میکوبد و خیلی زود طعم شیرین شهرت را به او میخوراند. نخستین کتابش شهرت را نصیب او میکند اما به زودی به قهقرا و درون گمنامی پرتاب میشود، به اسارت درمیآید و به سیبری تبعید میشود اما بار دیگر با جرئت و قدرت بیشتری ظاهر میشود و نخستین رمانها به وجود میآید و اینجاست که غم و بدهکاری او را از کشورش میراند و دیگربار در سخنرانی مجلس یادبود پوشکین او را به مرتبهی نخستین سخنپرداز کشورش میرساند.
قهرمانان او همچون خودش آتشفشاناند، آنها آرام و صلحجویانه در جهان ما زندگی نمیکنند، در آنها انسان عصبی مدرن با سرشت آغازینی که از زندگی جز سودای آن را نمیشناسد، درهم آمیخته است. انسان کمالیافته طبیعتاً به نهایت خود هم رسیده است اما نزد داستایفسکی همه چیز نیل به بینهایت است، داستایفسکی انسانهایش را تنها تا زمانی دوست میدارد که در رنجاند و شکل دوگانه و تشدیدشدهی زندگی خود او را دارند. قهرمانان داستایفسکی ابداً رابطهای با زندگی واقعی نمیجویند و نمییابند.
چهرههای آثار داستایفسکی از آنجا که به علت عشق به جهان نسبت به آن بیگانهاند و سودای واقعیت در سر میپرورند جلوهای غیرواقعی دارند و در آغاز کمی محدود به نظر میرسند. قهرمانان او یک اسطوره و بهویژه یک اسطورهی ملی است که در طلب ایمان آوردن است و بدین جهت نباید آنها را با خرد بفهمیم.
در اثر داستایفسکی انسان فقط به خاطر حقیقت خود و برای منِ سرتاپا انسانیاش مبارزه میکند و اگر قتلی اتفاق میافتد و زنی از فرط عشق میسوزد، همهی اینها موضوع فرعی و بیرونی و ظاهری است. رمان او در درون انسانها و در فضای روح و در دنیای معنوی میگذرد.
داستایفسکی واقعیتگراست و در این امر نیز بسیار ثابت قدم است، او میگوید من رئالیسم را تا آنجا دوست دارم که به تخیل میرسد زیرا چه چیز میتواند برای من تخیلیتر و غیرمنتظرهتر و حتی غیرمحتملتر باشد؟ تشخیص حقیقت ژرفتر که در عمق پوستهی هر شی قرار دارد همواره شور و اشتیاق داستایفسکی بوده به همین جهت واقعگرایی الهامی و آگاهانهی او که نیروی یک میکروسکوپ و قدرت بینایی یک پیشگو را داراست فرسنگها از آنچه فرانسویان آن را هنر واقعیت و ناتورالیسم نامیدند فاصله دارد.
داستایفسکی همچنان که در تب میاندیشد و در تب میزید در تب هم مینویسد. او میگوید من با حالتی عصبی و در غصه و عذاب کار میکنم، زمانی که با تمام نیرو به کار میپردازم، از لحاظ جسمانی هم بیمار میشوم و او همواره در حالت اضطراب هیستریک به آفریدن ادامه میدهد و این سخن استاندال دربارهی اوست «اگر او سودازده نبود، سخنپرداز نمیبود.» صرع برای او دو جنبهداشت احساس شادی بیاندازه و شهود درونی و پس از آن تشنج و جنبهی دیگر افسردگی بیحدوحصر و غم عمیق و ضجهمویهی پس از آن اما طبق اعتراف بیمار بزرگ چیزی نبود جز اینکه احساس میکرد جنایتکار است و تصور میکرد گناهی ناشناخته، خطایی بزرگ بر شانههایش سنگین، بهغایت بدیع وبیباکانه و سرشاراز احساسات و الهام پدید آورد.
داستایفسکی شصت سال تمام (1821تا 1881) عمر کرد و چهار دههی آن وقف تولید شد. او راسکلنیکوف، ابله، جنزدگان، برادران کارامازوف را تنها با تیشهی بیماری پدید نیاورده بلکه زندگی سراسر تنگدستی و قرض او نیز مزید برعلت بود تا با سرعتی غیرطبیعی کار کند.
رمان قمارباز صحنهی رخدادهایش استراحتگاهی در آلمان است، او در این داستان اشتیاق و شیطانِ اتفاق را از منظر روانشناسی و با مایهای باورنکردنی از حقیقت، عریان به تماشا گذاشته است. این شاهکار که در سال ۱۸۶۷ در فاصلهی میان راسکلنیکوف (۱۸۶۶) و ابله (۱۸۶۸ تا۱۸۶۹) پدید آمد با همه عظمتاش استراحتی بیش نیست. باقی رمانها در سالهای ۱۸۴۶ تا ۱۸۶۵ نوشته شدهاند، قدیمیترین متن "همزاد" است که بهشدت تحتتاثیر گوگول بوده. داستانی گِروتسک و بیمارگونه که با "مردم فقیر" (1846) نخستین رمان بزرگ داستایفسکی، در یک سال منتشر شد. داستان "همیشه شوهر" که سال ۱۸۴۸ منتشر شد، مربوط است به دوران پیش از محاکمهی داستایفسکی و تبعید او به سیبری، پس از آن، کار اجباری موجب وقفه در نویسندگی شد. داستایفسکی بعدها در پترزبورگ تجربهی وحشتناک تبعید و اعمال شاقه را در کتاب "خاطرات خانهی اموات" چنان شرح داد که کل روسیه و حتی تزار را به گریه واداشت.
او فعالیب ادبی را سال ۱۸۵۹ با "روستای ستپانچیکُوُ و اهالی آن" از سر گرفت که در سیبری نوشته شد، پس از آن "رویای عموجان" که قدمی به عقب بود. "یادداشتهای زیرزمینی" که در سال۱۸۶۴ نوشته شد مثالی است هراسآور و احترامبرانگیز از احساسات یادشده و تجربهمندی رنجبار داستایفسکی که این اثر شبیهترین متن به روایتهای سترگ و مطلقاً خاص اوست و هنگام انتشار چه جنجال ناخوشایندی به پا کرد و تا چه اندازه مخالفت زیباپسندی آیدئالیستی را برانگیخته است، او این کار را فقط و فقط برای خود و در خفای محض مینویسد.
کفریات داستایفسکی حقیقت است، نیمهی تاریک است که خورشید بر آن نمیتابد، حقیقتی است که نباید ازآن غافل بمانیم، مگر آنکه اصولاً جویای حقیقت، همهی حقیقت نباشیم.
تناقضات مصنوعی که قهرمان داستایفسکی به حریفان اثباتباور خود عرضه میکند، اگرچه بسیار ضدبشری مینماید، به نام بشریت و به عشق بشریت بر زبان آمدهاند، به امید بشریتی نو، تعمقشده و اصیل که دوزخهای رنج و شناخت را جمله از سر گذرانده باشد.
منابع
میراثداران گوگول، توماس مان، نشر آگاه
سه استاد سخن، اشتفان تسوایگ، نشر نی
میراثداران گوگول، توماس مان، نشر آگاه
سه استاد سخن، اشتفان تسوایگ، نشر نی