دربارهی کتاب
ميگويد که بايد کمکم کني و داستانم را بنويسي. «داستان من و او. قدرش را ندانستم...» و ميزند زير گريه. تا آرام بشود، جملههايي را که قرار است بهاش بگويم آماده ميکنم: «بعد از اينهمه سال آمدي سراغم که من داستان زندگي تو را بنويسم... انگار از گذشته فقط همين خودخواهي را حفظ کردي...» حتي فکر ميکنم که بدون کوچکترين حرفي بلند شوم و بروم و پشتسرم را هم نگاه نکنم. ولي بهجاي همهي اينها، يک ليوان آب برايش ميآورم. ليوان آب را تا ته سر ميکشد، يک نفس. پيش از آنکه چيزي بگويد ميگويم: گفتي چطوري آشنا شديد؟! پوست لبش را با دو دندان جلو بالايش ميکند و ميگويد: «چند بار جلو دانشگاه ديده بودمش. با آن کلهي “کاتوبلپاسش” تکيه ميداد به نردههاي روبهروي در ورودي و سرش را ميانداخت زمين و موهاي بلندش از دو طرف بين زمين و هوا آويزان ميشد. هرازگاهي، سرش را بلند ميکرد و چيزي ميگفت، تازه آن موقع هم نميشد صورتش را ديد، موهايش همه پخش ميشد توي صورتش. اون موقعها... آره، ترم اول رو تمام کرده بودم و تازه ترم دو شروع شده بود... چند بار حس کردم يکي دنبالم ميآيد... از دانشگاه تا خانه راهي نبود، پياده ميرفتم. با دو تا از بچهها يه خونه نقلي اجاره کرده بوديم. تا اينکه يک بار يکي از همخونهايهام از بالا ديده بودش که تا دم خونه دنبالم بوده و بعد که من اومده بودم تو خونه، رفته بود زير تير چراغبرق تا خود صبح ايستاده بود که هميشهي خدا هم خاموش بود.»