دربارهی کتاب
ناگهان مثل ديوانهها بلند شد پتويي آورد رفت زيرش قلنبه شد پشتش را کرد به من. جوري خودش را پتوپيچ کرد که معلوم نبود سرش کدام طرف است. انگار اينجوري بهتر شد. پتو باز بهتر از فاطمه يا سنگ بود. رفتم نزديکتر. دستم را گذاشتم روي پتو. ديدم اصلاً حرفم نميآيد. دستم را برداشتم و يک قرن به همان حال ماندم. بعد صداي خودم را شنيدم که به فارسي ميگفتم مامان تو را سپرده دست من. خجالت کشيدم از صداي فارسيام. چند لحظه بعد صدايي از پتو آمد. پتو به فارسي گفت چي گفته. به ترکي گفتم گفته مشمولذمهايد اگر بگذاريد فاطمه من يک ذره غصـه بخورد. پتـو تکان نخورد. به فـارسي گفتـم بلند شـو ديگر.