دربارهی کتاب
روزي روزگاري، دختر کوچکي در اين دنيا زندگي ميکرد. او خيلي شاد بود يا دستکم خودش به خودش ميگفت که خيلي شاد است. او مانند خيلي از دخترهاي ديگر بود، دوست داشت تلاش کند تا متفاوت به نظر برسد، شبيه کسي که خودش نبود؛ اما مانند بسياري از دختران ديگر، زندگي مسير او را تغيير داد و بهجاي اينکه کاري کند دنيايي متناسب با خود بسازد، عادت کرد خود را پنهان کند، عادت کرد آن قسمت از روح و وجودش را مخفي کند که او را متفاوت، بيهمتا و بينظير ميساخت. براي مدتي با دنيا جنگيد؛ اما دنيا آنقدر کتکش زد که او به اين نتيجه رسيد اگر خودش نباشد، دنيا جاي امنتري براي زندگيکردن خواهد بود. هرکدام از ما راههاي بسياري براي ساختن نسخهاي از خودمان داريم. زماني زندگي من فقط در برداشتن قدمهايي بسيار ساده خلاصه ميشد، چيزي که گمان ميکردم سرنوشت برايم مقدر کرده است؛ اما از مردي که تقدير خود را نپذيرفته بود آموختم که ميتوان آنچه را برايمان مقدر شده است نپذيريم. سپس بانوي پيري را ملاقات کردم که توانسته بود برخلاف آنچه همه اعتقاد داشتند بايد باشد، خود تازهاي از خود بسازد و سرنوشت خود را آنگونه رقم بزند که خود ميخواهد.
من ميتوانستم انتخاب کنم لوئيزا کلارک از نيويورک يا لوئيزا کلارک از استورتفولد باشم يا ممکن است لوئيزا کلارکي وجود داشته باشد که من هنوز ملاقاتش نکردهام. نکت? مهم اين است که بدانيد بايد کسي را همراه خود سازيد که بخواهد همراهتان باشد نه اينکه شما را چون پروانهاي زيبا روي ديوار اتاقش ميخ کند. نکته مهم اين است که بدانيد هميشه ميتوانيد بهنوعي راهي براي دوباره ساختن خودتان پيدا کنيد.